ناراحت نگاهش کردم,گفت:خوبه خوبه,حالا زست نگیر,بیا با هم اتنخاب واحد کنیم تا
کلاسهامون با هم باشد.
سرانجام ظهر,کار ثبت ناممان تمام شد وهردو بیست واحد انتخاب کردیم.لیلا باخنده
گفت:چراصبح نیامدي دنبالم؟مجبور شدم با تاکسی یبام.
با حرص گفتم:به جهنم!آدم هاي دروغگو باید سینه خیز بیان دانشگاه!
لیلا از ته دل می خندید ومن فحشش می دادم.سوار ماشین که شدم متوجه شروین ویکی از
دوستانش به نام رضا شدم که انگار منتظرما بودن.به محض اینکه راه افتادم,دنبالم آمدند.با
ناراحتی گفتم:معلوم نیست اینها از جون ما چی می خوان؟دایم دنبال ما هستن,اَه!
لیلا از آینه به پشت سرش نگاه کرد وگفت:چقدراین پسره ازخودراضی است.فکر کرده خیلی
باحال وجذابه,انتظار داره همه برن خواستگاریش.
با تعجب گفتم:خوب این همه دختر تو دانشگاه هست که بعضی هاشون هم از شروین خوششون
می یاد,چرا دنبال ما می آد؟
لیلا با خنده گفت:چون آدمیزاد اینطوریه,هرچه که دم دستش باشه وبتونه راحت به دستش بیاره
براش ارزش ندارهچیزي رو می خواد که دور از دسترسش باشه.
با حرص گفتم:الان یک دسترسی نشونش بدم که حالش جا بیاد
پایم را روي پدال گاز فشار دادم ودنده عوض کردم.در خیابان باریک شریعتی با سرعت می
رفتم,شروین هم دنبالمان می آمد.وقتی مطمئن شدم با فاصله خیلی کمی دنبال ماست,ناگهان
ماشین را کشیدم به خطکناري و مسیرم را تغییر دادم.آنقدر باسرعت وناگهانی اینکاررا کردم
که شروین هول شد ومحکم به ماشین جلویی کوبید.ماشین پشت سري هم با شدت به ماشین شروین خورد و راه بند آمد.با خنده و خوشحالی وارد بزرگراه شدم وبه لیلا که از ترس رنگش
پریده بود,گفتم:
-حظ کردي؟
لیلا با صدایی خفه گفت:عجب کاري کردي ها!بیچاره,کلی باید خسارت بده.ازته دل
گفتم:چشمش کور!
***
کلاسها ازسه روز دیگرآغاز می شد ومن بی صبرانه منتظر شروع ترم جدید بودم.